...احساس خستگی می کردم. کمی با بی حوصلگی زباله هارو این طرف و آن طرف انداختم و تنها چیزی که نگاهم روجلب کرد یک گلدان سیاه بود با نوارهای سفیدی که دورتا دورش مثل مار پیچیده بود. از زیر لاشه ها آرام آرام بیرون کشیدمش. درست حس باستان شناس پیری رو داشتم که عمرش رو گذاشته برای پیدا کردن یک اثر به خصوص قدیمی! حس غریبی از جنس شادی توی رگهام چرخید. حس گمشده ای از گذشته و حال. احساس مه آلودی بین خاطره و رویا..بهت زده به گلدان سیاه جادویی خیره بودم که سنگینی نگاه کسی شونه هام رو لرزوند. دختر کولی روی بلندی ایستاده بود و زل زده بود به من! از اون فاصله شبیه فرشته ای بود که باد موهای بلند و سیاهش رو این طرف و آن طرف می کرد. ابری که ناگهان از راه رسید و جلوی آفتاب نشست زباله دونی رو به سرزمین مقدسی تبدیل کرد که انگار محل نزول وحی آسمانی بود! با شعاع های پراکنده ی آفتاب از پشت ابر و من پیامبری گلدان به دست...