چند سالی می شد که بساطش جلوی در پهن بود . منظورم از بساط ، کارتنی بود که به عنوان زیر انداز ازش استفاده می کرد ، یک پتوی کهنه ، یک کت رنگ و رو رفته ی گشاد و یک سری قلم و کاغذ .
داخل کوچه ی ما خانه های بی شماری بود اما همیشه فقط و فقط جلوی درب خانه ی ما بساطش رو پهن می کرد. شاید دلیلش این باشد که در آن کوچه تنها خانواده ی ما کاری به کارش نداشتند.
مرد میانسالی بود با قد و قامتی کشیده و بلند ، صورتی سبزه و گندمگون ، دستهایی با انگشتان کشیده و خوش فرم ، سرو وضعی تقریبا نا مرتب و نا مناسب ، موهایی جو گندمی ، ابروهایی پر پشت و بلند و لبانی کلفت که هرگز به صحبت کردن باز نشد..انگار روزه ی سکوت گرفته بود.
ذهنم از مدتها درگیرش بود و درگیرش ماند...
(بخشی از داستان چهارشنبه سوری ، نوشته ی پرستو زارعی ، مجموعه داستان لحظه های فیروزه ای)