پشت پنجره ایستاده بود و خیابان های خیس و باران خورده ی هامبورگ را تماشا می کرد.
دلش برای دروازه دولاب و محله ی آبسردار لک زده بود. یک ساعت پیش مادر گفته بود دیروز
اینجا هم باران باریده..باران همیشه برایش ملودی موزونی بود که گوش هایش را جلا می داد.
فکر کرد در این هوای بارانی پک زدن به سیگار چه می چسبه! دست کرد توی جیب پیراهنش
پاکت سیگار نبود ، یادش اومد آخرین نخ رو همون موقع خوردن قهوه خاکستر کرد...
(بخشی از داستان ببخش جسارت کردم ، از مجموعه داستان باور نمی کنید)